شهد شعر
تو همان وعده ی زیبای خدایی، که خدا داده بشارت من همان خسته ی گم گشته، پیِ راهِ سعادت رازِ این عشق بگو،آخرِ قصه بخوان می رسانی تو مرا تا به شهادت؟
تو همان وعده ی زیبای خدایی، که خدا داده بشارت من همان خسته ی گم گشته، پیِ راهِ سعادت رازِ این عشق بگو،آخرِ قصه بخوان می رسانی تو مرا تا به شهادت؟
خستگی ات به جان من
جان و تنم فدای تو
رویای بی تکرارِ من
خنده ی دلگشای تو
بُر نمی زنم بازی نمی کنم بازی نفسِ گرمِ بهشت می خواهد.
حس مردن دارم
حس یک خواب عمیق
“قایق از تور تهی
و دل از اندیشه ی مروارید”
عجب از آدم که در بهار بهشت درختی وسوسه اش کرد
و عجیب تر من ، که در خزان سرد دنیا ، شاخه های خشکیده ی این درخت پیر هم وسوسه ام می کند.